شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۵۹ ب.ظ
234
جانا سلام ؛
میدانی شیش غروبِ خیابان دانشگاه یادم می آید و هزار رنگ پرستو که به ‘خانه’ می روند. هفتِ غروبِ سرنواب یادم می آید که سراسیمه ی رسیدن به خانه ای ام که ندارم. هفت صبحِ خیابان سبز یادم می آید که پنجره ها را به تماشا مینشینم و بی خرد ترینم. شیشِ صبحِ شادمان و خیال گذشتن از بالین اویی که عمری با تو اشتباه گرفتمش. دم غروبی که بی هراس و استخاره ای رفتم آخر دنیا، شکوفه ای و برای پاهایم لباس نو خریدم. عصری که مثل همیشه زود برگشتم و روی صندلی روبروی نگهبانی ته کشیدم. همه ی روزهایی که پیچاندم و پیچیدم، به همه ی روزهایی که به من دادی قسم بازخواهم گشت. از تویی که شور و نفس بخشیدی شفا خواهم خواست و از همین جهل و ظلمتِ فقر به توانگریِ نور خواهم پیوست.
۹۸/۱۱/۱۲