مسافر

هیچ لحظه ای عادی نیست، هیچ پلک برهم زدنی نیست که تو در آن جاری نباشی؛
  • مسافر

    هیچ لحظه ای عادی نیست، هیچ پلک برهم زدنی نیست که تو در آن جاری نباشی؛

مشخصات بلاگ
مسافر

چون غمت را

نتوان یافت

مگر

در دل شاد

ما

به امید غمت

خاطر

شادی

طلبیم

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۲/۱۰
    206
  • ۹۸/۱۲/۰۹
    207
  • ۹۸/۱۲/۰۹
    207
  • ۹۸/۱۲/۰۹
    208
  • ۹۸/۱۱/۲۱
    226
  • ۹۸/۱۱/۱۹
    227
  • ۹۸/۱۱/۱۳
    233
  • ۹۸/۱۱/۱۲
    234

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۲ ق.ظ

226

نه هفت و هشت، که تا یازده برای خودم اضافه کار میکنم، زیبا وتمیزم، سیر و پاک، سرحال و عاشق و سپاسگزارم. در نور آبتنی میکنم، هر لحظه ایمان میاورم، تو را میبوسم و مثل همیشه فردایی روشن تر به انتظارم مینشیند. الهی شکر.

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۳۲
mosafer
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۱۳ ق.ظ

227

سلام جانا،

میبینی داییِ روی صفحه یادم می آورد که موفقیت برای توست، اگر سمج و سرسخت باشی، اگر اراده داشته باشی. پرتلاش ترین بودنم، از پس سخت ترین مسائل برآمدنم، یک دهه هفتادیِ کاملا مستقل بودنم یادم می آید و تو را هرنفس سپاسگزارم، از اینکه باور توانگری و قدرت تکیه کردن به ذات بی مثال خودت را بخشیدی به من سپاسگزارترینم. جاده شمال را به صدای مازیار، به یاد اکهارت در آن صبح زمستانیِ خیابان مدرسه نفسس میکشم، شمالی ترین 49 درجه ی شرقی را چشم بسته قدم میزنم و سپاسگزارترینم.

از جمعه های تاریک خیابان دماوند و فردوسی به سفره خانه های پاک ایران زمین، به نور رسیدم و دیگر مهم نیست تو اول و آخر کسی باشی که قد کشیدنم میکوبد توی سرش یا نه، مهم نیست که خانه ی سبز خیابان روستا جای خالی ام را بفهمد و یا نفهمد، مهم نیست هرکسی، هرچقدر سابقا نزدیک چطور نگاهم کند و یا نکند حتی، آزاد منم، عمیق منم و سپاسگزارترین منم.

۱۹ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۱۳
mosafer
يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۵ ب.ظ

233

حالِ دلِ شب های سپه، انقلاب به آزادی و یا آزادی به انقلاب، میدانی که چقدر نمی دانم. حکیم تویی و میدانی چه میطلبد از تو روزگارم. انقلاب و آزادی و استقلال، عشق و مسئولیت و انتخاب. آهای فلانی، حالِ حالای دلم را به تو سپاسگزارم.

۱۳ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۰۵
mosafer
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۵۹ ب.ظ

234

جانا سلام ؛

میدانی شیش غروبِ خیابان دانشگاه یادم می آید و هزار رنگ پرستو که به خانه می روند. هفتِ غروبِ سرنواب یادم می آید که سراسیمه ی رسیدن به خانه ای ام که ندارم. هفت صبحِ خیابان سبز یادم می آید که پنجره ها را به تماشا مینشینم و بی خرد ترینم. شیشِ صبحِ شادمان و خیال گذشتن از بالین اویی که عمری با تو اشتباه گرفتمش. دم غروبی که بی هراس و استخاره ای رفتم آخر دنیا، شکوفه ای و برای پاهایم لباس نو خریدم. عصری که مثل همیشه زود برگشتم و روی صندلی روبروی نگهبانی ته کشیدم. همه ی روزهایی که پیچاندم و پیچیدم، به همه ی روزهایی که به من دادی قسم بازخواهم گشت. از تویی که شور و نفس بخشیدی شفا خواهم خواست و از همین جهل و ظلمتِ فقر به توانگریِ نور خواهم پیوست.

۱۲ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۵۹
mosafer
شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۲۷ ب.ظ

241

سلام جانا ؛

میدانی میم را به یاد می آورم که گرما به سعادت آباد می برد و خون می جوشد درون رگهایم. پشتی که ندارم، پایی که همراه است، دلی مومن، مسیری که آنچه را هستم یادم می آورد و امیدی که سالهاست بریدم و بی آن زندگی کردن را آموختم تمام چیزی بود که توی کوله ام می خواستم. خداوندا سپاسگزارم.

۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۲۷
mosafer