مسافر

هیچ لحظه ای عادی نیست، هیچ پلک برهم زدنی نیست که تو در آن جاری نباشی؛
  • مسافر

    هیچ لحظه ای عادی نیست، هیچ پلک برهم زدنی نیست که تو در آن جاری نباشی؛

مشخصات بلاگ
مسافر

چون غمت را

نتوان یافت

مگر

در دل شاد

ما

به امید غمت

خاطر

شادی

طلبیم

آخرین مطالب
  • ۹۸/۱۲/۱۰
    206
  • ۹۸/۱۲/۰۹
    207
  • ۹۸/۱۲/۰۹
    207
  • ۹۸/۱۲/۰۹
    208
  • ۹۸/۱۱/۲۱
    226
  • ۹۸/۱۱/۱۹
    227
  • ۹۸/۱۱/۱۳
    233
  • ۹۸/۱۱/۱۲
    234

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

يكشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ

امانت

روشنی ها را خاموش میکنم. با تو به تماشای آسمان شهر می نشینم و به احترام اینهمه شکوه و زیبایی سکوت میکنم. تو امانت منی هنوز، در آغوش میفشارمت و به فردا می روم.


۲۰ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۳
mosafer
شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۳۸ ب.ظ

هزار سال بعد

امروز، هزارسال زندگی کردمو پس از سیاهچاله ی تو، به خودم میرسم.


۱۹ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۳۸
mosafer
جمعه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۵۷ ب.ظ

تو را باور می کنم

تویی که مهر و پایداری ات دوام می آورد تا آخر راه. تویی که همیشه توی خودت دنبال بهترینی. تویی که بسیار سوال می کنی و کمتر از بهترین جواب را تاب نمی آوری. تویی که خدای درونت را می خوانی و گوش می دهی، تهی میشوی تا پر شوی و لبریز ازو...


تویی که عشقی و عشق می آفرینی و امنیت و شادی. تویی که یاری و معتمدی، آرامی و قراری و غنی و مغنی. تویی که راه بلدی و راه می نمایی. تویی که آب می دهی و نان. تویی که جمیلی و رحیمی و امان و رحمان. تویی که حبیبی و تویی خلاق. تویی که تمام نمی شوی، تویی که دوام می آوری. حق تویی. به آغوش تو پناه می آورم و تو را باور میکنم، پیوسته و هرآن.


۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۵۷
mosafer
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۴۳ ب.ظ

برنده تنها نیست

به یاد او ؛

ساعتی از غروب گذشته و تویِ تاریکیِ این خانه ی روشن تو را انتظار می کشم. پرده ها  را کنار میزنم و زیر نور این شهرِ آشنا خودم را مرور میکنم. ماگ سفید و طلایی ام انگشت هایِ همیشه سردم را ها می کند و دوباره سبز می شوم. توی بافتنی پشمی ام جمع می شومو هفت سال گذشته را مرور می کنم، تمام روزها و فصل هایی که برای بهتر شدن و بهتر زندگی کردن تنها و تنهاتر شدم و هیچوقت به اندازه ی حالا، هیچوقت از زنی که تو را انتظار می کشد خوشبخت تر نبوده ام؛ و نمی دانستنم برنده تنها نیست.


۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۴۳
mosafer
چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۰ ق.ظ

خانه

به یاد او؛

ساعت سه ی شبی بارانی، صدای باران تمام خستگی راهم را پـــآک می کند و از تو رو برمی گردانم، تا در آغوشِ جنسِ خانه ات زندگی کنم. شوق و باور و جسارتم را لمس میکنی و منم که به روح تو بوسه میزنم و به ستاره ها گوش میدهم: دخترکِ صورتی پوشِ توی چشمهای او، از راه دوری آمده و خودش را و طلاییِ توِ نگاهش را بارها آزموده تا به این اعتماد و امان، به این بزرگی، به این توانگری، تا به این خانه رسیده...

دل خوش ام 

و این، تمام چیزی ست که باید...

خدایا شکر.


۱۶ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۱۰
mosafer
سه شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۵۶ ق.ظ

سپاسگزارم

به یاد او؛

خنکای هوای پاک اسفند به گونه ی گرمم بوسه میزند و چشم باز نمیکنم، مبادا تو و اینهمه خوشبختی را خواب دیده باشم و البته که تو تعبیر تمام خواب ها و فال منی. از شوق و سپاسگزاری لبریزمو بغض همیشگی راه بسته و تو مثل همیشه سکوت میکنی. دستهای گرم مردانه ات روی پاهای دخترکی که پا به پای تو تا اینجا آمده، به کفش پاشنه بلندی که جای تمام کفش های کتانی ام نشسته چقدر  می آید. یا بافت زیتونی ات به سبزِ روشنِ بارانی ام. کنار تو چقدر همه ی دنیا به همه ی دیگرش می آید جانِ میمم. آب میبینمو دلخوشم از تختیِ خیالِ تو. تویی که کنارت می شود هررر روز، ازینکه یک زن هستم شاد شد. زن خوشبختی که تو به سلیقه اش لباس میپوشی و به عشقش زندگی می سازی. تویی که روزهای  شش ماه گذشته ام از حضورت جز شور و شعور به خود ندیده. یادم میاوری راه روشنِ درازی پیش رو داریم و این همراهی و این حال خوب همانی است که همیشه میخواستیم و باورش داشتیم، دستهایت را محکم تر از همیشه میفشارم و حال امروزم را، تا آخر این راه، تا خورشید سپاسگزارم، سپاسگزارم، سپاسگزارم...


۱۵ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۵۶
mosafer