226
نه هفت و هشت، که تا یازده برای خودم اضافه کار میکنم، زیبا وتمیزم، سیر و پاک، سرحال و عاشق و سپاسگزارم. در نور آبتنی میکنم، هر لحظه ایمان میاورم، تو را میبوسم و مثل همیشه فردایی روشن تر به انتظارم مینشیند. الهی شکر.
نه هفت و هشت، که تا یازده برای خودم اضافه کار میکنم، زیبا وتمیزم، سیر و پاک، سرحال و عاشق و سپاسگزارم. در نور آبتنی میکنم، هر لحظه ایمان میاورم، تو را میبوسم و مثل همیشه فردایی روشن تر به انتظارم مینشیند. الهی شکر.
سلام جانا،
میبینی داییِ روی صفحه یادم می آورد که موفقیت برای توست، اگر سمج و سرسخت باشی، اگر اراده داشته باشی. پرتلاش ترین بودنم، از پس سخت ترین مسائل برآمدنم، یک دهه هفتادیِ کاملا مستقل بودنم یادم می آید و تو را هرنفس سپاسگزارم، از اینکه باور توانگری و قدرت تکیه کردن به ذات بی مثال خودت را بخشیدی به من سپاسگزارترینم. جاده شمال را به صدای مازیار، به یاد اکهارت در آن صبح زمستانیِ خیابان مدرسه نفسس میکشم، شمالی ترین 49 درجه ی شرقی را چشم بسته قدم میزنم و سپاسگزارترینم.
از جمعه های تاریک خیابان دماوند و فردوسی به سفره خانه های پاک ایران زمین، به نور رسیدم و دیگر مهم نیست تو اول و آخر کسی باشی که قد کشیدنم میکوبد توی سرش یا نه، مهم نیست که خانه ی سبز خیابان روستا جای خالی ام را بفهمد و یا نفهمد، مهم نیست هرکسی، هرچقدر سابقا نزدیک چطور نگاهم کند و یا نکند حتی، آزاد منم، عمیق منم و سپاسگزارترین منم.
حالِ دلِ شب های سپه، انقلاب به آزادی و یا آزادی به انقلاب، میدانی که چقدر نمی دانم. حکیم تویی و میدانی چه میطلبد از تو روزگارم. انقلاب و آزادی و استقلال، عشق و مسئولیت و انتخاب. آهای فلانی، حالِ حالای دلم را به تو سپاسگزارم.
جانا سلام ؛
میدانی شیش غروبِ خیابان دانشگاه یادم می آید و هزار رنگ پرستو که به ‘خانه’ می روند. هفتِ غروبِ سرنواب یادم می آید که سراسیمه ی رسیدن به خانه ای ام که ندارم. هفت صبحِ خیابان سبز یادم می آید که پنجره ها را به تماشا مینشینم و بی خرد ترینم. شیشِ صبحِ شادمان و خیال گذشتن از بالین اویی که عمری با تو اشتباه گرفتمش. دم غروبی که بی هراس و استخاره ای رفتم آخر دنیا، شکوفه ای و برای پاهایم لباس نو خریدم. عصری که مثل همیشه زود برگشتم و روی صندلی روبروی نگهبانی ته کشیدم. همه ی روزهایی که پیچاندم و پیچیدم، به همه ی روزهایی که به من دادی قسم بازخواهم گشت. از تویی که شور و نفس بخشیدی شفا خواهم خواست و از همین جهل و ظلمتِ فقر به توانگریِ نور خواهم پیوست.
سلام جانا ؛
میدانی میم را به یاد می آورم که گرما به سعادت آباد می برد و خون می جوشد درون رگهایم. پشتی که ندارم، پایی که همراه است، دلی مومن، مسیری که آنچه را هستم یادم می آورد و امیدی که سالهاست بریدم و بی آن زندگی کردن را آموختم تمام چیزی بود که توی کوله ام می خواستم. خداوندا سپاسگزارم.
حق تویی؛
هفت سال پیش، خواستم حرکت کنم، تا جایی که بودم نباشم. خواستم تغییر ایجاد کنم فقط. پس حرکت کردم. سه سال بعد خواستم بهتر از قبل باشم. چرا؟ چون می توانستم. و به لطف تو توانستم. دو سال پیش خواستم یک تومن توی جیبم داشته باشم و این شد اولین هدف رسما مکتوبم. این ماهی که می آید انشالله چندتومن فقط برای توی جیبم دارم. رویا و خواسته ی امروزم، داشتن کاری است که به غایت کمال و جمال می توانم اش و عمیق، تمامش را دوست دارم و در پی اش، سپاسگزارترین بودن از باران بزرگ قطره ای که به اذن و رحمت تو به تمام وجودم می بارد.
سپااسگزاارم...؛
درد کوچکم را فراموش میکنم و به عشق روزهای خوبی که می خواهمشان زیاد، خدا را می خوانمو از سر راهش می روم کنار تا جاری شود توی لحظه هایم، یادبگیرد جای من، کار کند جای من، ببیند جای من، ببوسد جای من و عاشقی کند توی شبها و روزهای ما.
روشنی ها را خاموش میکنم. با تو به تماشای آسمان شهر می نشینم و به احترام اینهمه شکوه و زیبایی سکوت میکنم. تو امانت منی هنوز، در آغوش میفشارمت و به فردا می روم.
امروز، هزارسال زندگی کردمو پس از سیاهچاله ی تو، به خودم میرسم.
تویی که مهر و پایداری ات دوام می آورد تا آخر راه. تویی که همیشه توی خودت دنبال بهترینی. تویی که بسیار سوال می کنی و کمتر از بهترین جواب را تاب نمی آوری. تویی که خدای درونت را می خوانی و گوش می دهی، تهی میشوی تا پر شوی و لبریز ازو...
تویی که عشقی و عشق می آفرینی و امنیت و شادی. تویی که یاری و معتمدی، آرامی و قراری و غنی و مغنی. تویی که راه بلدی و راه می نمایی. تویی که آب می دهی و نان. تویی که جمیلی و رحیمی و امان و رحمان. تویی که حبیبی و تویی خلاق. تویی که تمام نمی شوی، تویی که دوام می آوری. حق تویی. به آغوش تو پناه می آورم و تو را باور میکنم، پیوسته و هرآن.